سلام
1. خانمه با کد ملی شوهرش اومده بود تا داروهاشو بگیره. بعد دو بسته قرص از جیبش بیرون آورد و گفت: این دوتا یکیند؟ گفتم: بله یکیند کارخونه شون با هم فرق داره. گفت: هر چقدر به شوهرم میگم یکیند قبول نمیکنه. البته دیگه دست خودش نیست پیر شده دیگه چکارش کنم؟ من هم گرفتار یه پیرمرد شدم! بعد که خانمه رفت پرونده خانوارشو باز کردم. شوهرش 83 ساله بود و خودش 71 ساله! (چون الان بعضی از دوستان میپرسن نکته اش کجا بود عرض میکنم که به خاطر این که خودشو پیر نمیدونست).
2. توی یکی از مراکز دوپزشکه مَرده با خانمش اومد توی مطب و گفت: الان با موتور خوردم زمین. میشه معاینه ام کنین؟ گفتم: بریم توی تزریقات تا قشنگ معاینه تون کنم. رفتیم توی اتاق تزریقات و جاهایی که درد داشت نگاه کردم. حتی یک خراش کوچیک هم نداشت. فقط کمی متورم شده بود. گفتم: ظاهرا که مشکلی نیست. اگه دردتون شدیده یه عکس براتون مینویسم. از تزریقات اومدم بیرون و رفتم توی مطب. چند ثانیه بعد خانم مسئول تزریقات اومد توی مطب و گفت: میشه اعزامش کنین؟ خیلی بدبخته. پول نداره تا شهر بره! گفتم: اون وقت اگه اعزامش کردم و یه مریض واقعا بدحال اومد چی؟ خانمه رفت بیرون و یک دقیقه بعد دیدم خانم دکتر وارد شد و گفت: بی زحمت این مریضو اعزام کنین. از خونواده های شرّ اینجان. اگه بعدا یه مشکلی پیدا کردن دیگه ولمون نمیکنن! تازه فهمیدم چرا بعضی ها به آمبولانس به چشم تاکسی نگاه میکنن!
3. داشتم مریض میدیدم و بچه ای که توی سالن بود دو سه بار دوید توی مطب. هربار هم مادرش میگرفتش و میبردش بیرون و میگفت: بذار بریم توی مطب دکتر برات آمپول مینویسه! وقتی مریضی که میدیدمش رفت و اون بچه و مادر و مادربزرگش اومدند تو. میخواستم گلوی بچه را ببینم دهنشو باز نمیکرد، میخواستم گوشی را روی سینه اش بگذارم جیغ میزد و گوشیو برمیداشت .... هربار هم مادربزرگش میگفت: نکن! دکتر دعوات میکنه و مادر بچه میگفت: این حرفها را نزن نمیخوام از دکتر بترسه! بعد رو به بچه میگفت: نترس این عموئه! با هر فلاکتی بودبچه را دیدم و نسخه را نوشتم و رفتند بیرون. چند دقیقه بعد بچه دوباره اومد توی مطب که مادرش گرفتش و گفت: اصلا الان به دکتر میگم گوشهاتو ببرّه!
4. (؟+) یه بچه را به دلیل کاهش وزن بهم ارجاع دادند. به مادرش گفتم: اشتهاش خوبه؟ گفت: آره! مشکلی نداره. تازه ختنه اش کردیم برای همین وزنش کم شده! (یاد سیدکریم به خیر!)
5. به مرده گفتم: بفرمایید. همراهش گفت: حقیقتش ما توی یک ظرف "رنگ بَر" ریخته بودیم تا بعد رنگ ها را از توش پاک کنیم. یه خیار توی ظرف بوده این آقا رفته و اونو خورده!
6. خانمه گفت: دو روز بود که طرف راست سَرم درد میکرد و دارو میخوردم. حالا میترسم سمت چپ سرم درد بگیره اون وقت چکار کنم؟!
7. آقای مسئول پذیرش داشت درمونگاهو نظافت میکرد. گفت: بی زحمت این مریضو ببینین بعد براش قبض میزنم. گفتم: باشه. مریضو دیدم و کدرهگیری داروهاشو روی یک تکه کاغذ نوشتم و رفت داروخونه. چند دقیقه بعد خانم مسئول داروخونه اومد و گفت: ببخشید این کدرهگیری را درست زدین؟ هرچقدر میزنم توی سامانه میگه اشتباهه. گفتم: کدش چند بود؟ گفت: 78007. گفتم: خب پس کاغذو وارونه گرفتین کدرهگیریش 80078 بود!
8. توی این چند هفته که ساعت کاری از هشت صبح تا دو بعدازظهر شده من یک روز توی یکی از مراکز شبانه روزی بودم (که ساعات کاریشون تغییر نمیکنه). ساعت دو پرسنل بهداشتی اومدند و انگشت زدند تا برن. یکیشون گفت: شما انگشت نمیزنین؟ گفتم: نه! من همون دو و ده دقیقه باید انگشت بزنم. گفت: پس خداروشکر که من پزشکی قبول نشدم!
9. صبح توی یکی از درمونگاههای همیشه شلوغ روستایی درحال دیدن مریض بودم که برق رفت. یک لشکر مریض هم پشت در مطب ایستاده بودند. به مریضی که توی مطب نشسته بود گفتم: شرمنده! فعلا نمیشه نسخه نوشت. او هم بلند شد و رفت بیرون. بعد مریض بعدی اومد توی مطب و گفت: من چند روزه که پا درد دارم و وقتی راه میرم بدتر میشه. برام نسخه مینویسی؟ گفتم: شرمنده برق نیست دیگه نمیتونم نسخه بنویسم. رفت بیرون. بعد خانمه با بچه اش اومد تو و گفت: این بچه از دیشب استفراغ میکنه. براش نسخه مینویسی؟ گفتم: شرمنده برق نیست دیگه نمیتونم نسخه بنویسم. رفت بیرون. بعد یکی دیگه اومد و گفت: میگم من چند روزه گلو درد دارم برام نسخه مینویسی؟ گفتم: شرمنده برق نیست دیگه نمیتونم نسخه بنویسم. رفت بیرون. بعد ..... برام جالب بود که تک تک مریضهایی که بیرون ایستاده بودند اومدند تو و وقتی اون جمله را شنیدند رفتند!
10. مرده بچه حدودا یک و نیم ساله شو با تب آورده بود. وسط معاینه گفت: راستی الان یک هفته هم هست که پاکی داره. گفتم: پاکی از چی؟ گفت: شیر!
11. توی مطب نشسته بودم که خانم دکتر از مطب کناری اومد توی مطب و دیدم داره از خنده ریسه میره! گفتم: چیه خانم دکتر؟ گفت: خانمه الان اومده و میگه من هروقت استامینوفن میخورم رنگ مدفوعم سیاه میشه. گفتم: خب؟ گفت: آخه استامینوفن تنها مُسکنیه که هیچوقت خونریزی معده نمیده!
12. توی یکی از روستاها پسری هست که از نظر روانپزشکی مشکل داره. هر روز که میرم اونجا همون اول صبح میاد توی درمونگاه و یه مشت حرف میزنه و میره. یک روز همون اول وقت اومد توی مطب و گفت: تصمیم گرفتم ازدواج کنم! گفتم: به سلامتی. چرا؟ گفت: دیشب فواید ازدواج را توی اینترنت نگاه کردم. توی اینترنت نوشته بودفواید ازدواج عبارتند از: 1. باز شدن همه رگهای بدن 2. رفع پوکی استخوان پروستات!
پی نوشت. باورم نمیشه که از اواخر آذرماه میخواستم اینو توی وبلاگ بنویسم و یادم رفته!
همکار گرامی سرکار خانم دکتر ایرمان! تولد دخترتونو تبریک میگم و امیدوارم زیر سایه شما و پدرش عمر طولانی و بابرکتی داشته باشه. شرمنده برای تاخیر!
سلام
یک روز سه شنبه توی یکی از هفته ها بود. توی درمونگاه نشسته بودم که برام پیامک اومد. گوشیو برداشتم و نگاه کردم. از یک سربرگ دولتی متعلق به وزارت مسکن اومده بود و نوشته بود: برای شما بیش از یک خونه توی سامانه اسناد و اسکان ثبت شده. یک هفته فرصت دارین تا تکلیفشو روشن کنین وگرنه باید مالیات خونه خالی را پرداخت کنین!
توی درمونگاه که فرصت انجام کاری را نداشتم پس صبر کردم تا برسم خونه. بعد از ناهار و کمی استراحت روی لینکی که توی پیامک نوشته بود کلیک کردم و وارد سایت شدم. خونه اولی که ثبت شده بود با رنگ نارنجی بود و منتظر این که من تکلیفشو روشن کنم. آدرس و مشخصات خونه را خوندم و دیدم همین خونه است که داریم توش زندگی میکنیم. تایید کردم که این خونه اقامتگاه اصلی منه. اما رنگش همچنان نارنجی بود. کمی بررسی کردم تا ببینم کاری مونده که انجام نداده باشم؟ اما ظاهرا که مشکلی نبود. پس از اون بخش اومدم بیرون. بعد از اون یک خونه با رنگ سبز ثبت شده بود و نوشته بود قبلا به عنوان اقامتگاه اصلی من ثبت شده بوده. آدرسو خوندم و دیدم خونه قبلیه که الان دست مستاجره. وارد اون قسمت شدم و دیدم اسم مستاجرمون به عنوان ساکن ثبت شده. پیش خودم گفتم: چه سیستم خفنی که فهمیدن خونه را به کی اجاره دادیم. بعد یادم اومد که چند ماه پیش مستاجرمون برای گرفتن وامی که ظاهرا به مستاجرها میدادند مشخصاتمو گرفت و گفت میخوام توی سایت ثبتش کنم. پس احتمالا از اون طریق اسمش ثبت شده. از اون قسمت هم خارج شدم. خب ظاهرا که دیگه مشکلی نبود. میخواستم سایتو ببندم که متوجه یک رنگ سبز دیگه شدم. یعنی خونه دیگه ای که به نام من ثبت شده! وارد اون قسمت شدم. آدرس همون آدرس خونه قبلی بود. مونده بودم که چرا باید یک آدرسو دوبار ثبت کنن که یکدفعه متوجه شدم شماره واحد فرق داره. یعنی ما توی آپارتمان قبلی دوتا خونه داشتیم و خودمون خبر نداشتیم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟ یک بار دیگه با دقت آدرسو خوندم. آدرس درست بود با شماره واحد اشتباه و ...... کد پستی درست! دهه! چرا کدپستی خونه ما برای یک واحد دیگه ثبت شده؟ هیچ اسمی هم به عنوان ساکن خونه سوم ثبت نشده بود. پس خونه خالی مذکور ایشون بودند! از اون قسمت اومدم بیرون و رفتم توی آدرس خونه قبلی. آدرس درست با شماره واحد درست و ..... کد پستی متفاوت! سایتو به آنی نشون دادم و او هم نفهمید که جریان چیه؟ برای پشتیبانی سایت هم کامنت گذاشتم که هیچ جوابی نیومد. تصمیم گرفتم فردا صبح برم اداره پست و تکلیف کدپستی را روشن کنم.
از قضا صبح روز چهارشنبه و پنجشنبه توی یکی از مراکز شبانه روزی بودم و ناچار بودم تا آخروقت اداری اونجا بمونم. پس دیگه امکان رفتن به اداره پست را نداشتم. و روز جمعه هم که همه جا تعطیل بود. رفتم توی سایت و بخش راهنما را چک کردم. نوشته بود اگر معتقدید که توی خونه هایی که به اسمتون ثبت شده اشتباهی وجود داره وارد این سامانه بشین و شکایت کنین. بعد میتونین شماره پیگیری شکایتتونو وارد کنین که تا زمان تعیین تکلیف نیازی به پرداخت جریمه خالی بودن خونه نیست. وارد سامانه شدم که متوجه شدم مال اداره ثبت اسناده. یادم اومد که یکی از اقوام توی همین اداره کار میکنه.باهاشون تماس گرفتم و جریانو گفتم که گفتند: اول مطمئن شو که کدپستی را توی سایت اشتباه زدن یا شما کد پستی را توی این چند سال اشتباه مینوشتین؟!
رفتم توی گوگل و سرچ کردم که چطور میشه کدپستی یه خونه را به دست آورد؟ که گوگل آدرس سایت اداره پست را بهم داد. وارد سایت اداره پست شدم و آدرس خونه را زدم و نگاه کردم و دیدم ب....له! در تمام اون سالهایی که ما توی اون خونه زندگی میکردیم کدپستی یک واحد دیگه را استفاده میکردیم! بعد رفتم توی فکر که چطور فروشنده خونه کدپستی را اشتباه به ما داده که یادم اومد ما خونه را از سازنده کل اون آپارتمان خریدیم و احتمالا به همین دلیل این اشتباه رخ داده.
رفتم توی سامانه ثبت اسناد. جریانو به صورت کامل توضیح دادم و ثبت کردم و یک شماره پیگیری برای پیگیری این شکایت گرفتم. بعد برگشتم به سایت اسناد و اسکان و روی بخش "اعتراض کردم" کلیک کردم و متوجه شدم توی صفحه ای که باز شده باید دوتا عدد مختلف بنویسم. یک کد پیگیری و یک عدد دیگه هم با یک اسم دیگه که الان یادم نیست. هر چقدر که فکر کردم نفهمیدم جریان چیه؟ فقط همون کد را نوشتم و قبول نکرد. توی هر دو قسمت همون کد را نوشتم که باز هم قبول نکرد. از فامیل ثبت اسنادی مون پرسیدم که او هم نمیدونست. پیش خودم گفتم: بالاخره فردا یه کاری میکنم.
تصادفا صبح روز شنبه یکی دو ساعت وقت آزاد پیدا کردم. رفتم اداره ثبت اسناد که متوجه شدم فامیل محترمی که دیروز ازش پرسیده بودم درحال حاضر توی اداره نیست. از یکی دیگه پرسیدم و او هم منو فرستاد به یک بخش دیگه و نفر بعدی هم گفت برم واحد فناوری اطلاعات و اونجا هم گفتند: سایت اسناد و اسکان اصلا ربطی به این اداره نداره. بلکه مال اداره راه و شهرسازیه! برو اونجا. رفتم اونجا! از یک نفر پرسیدم که منو فرستاد یه جای دیگه و نفر بعدی هم پیش یکی دیگه و وقتی داشتم میرفتم پیش نفر سوم توی راه به واحد فناوری اطلاعات رسیدم و گفتم خوبه از اینجا هم بپرسم. وارد شدم و جریانو گفتم که بهم گفتند: اینجا معاونت راهه. شما باید برین معاونت مسکن و شهرسازی! رفتم معاونت مسکن و شهرسازی پیش همون فردی که بهم گفته بودند که اون روز توی اداره نبود. از هر کس دیگه ای هم که پرسیدم در جریان نبود. بالاخره دست از پا درازتر برگشتم خونه.
توی خونه داشتم فکر میکردم که الان چکار کنم؟ و یکدفعه یادم اومد روز سه شنبه که پشتیبانی سایت بهم جواب نداد وقت اداری تموم شده بود. به خودم گفتم: حالا باز هم سوال میکنم ببینم چی میشه؟ رفتم بخش پشتیبانی و سوال کردم که بهم جواب دادند: برو توی قسمت خونه ای که مال شما نیست و روی ویرایش کلیک کن و همه قسمتها را مشابه خونه خودتون کن. چون کاملا شبیه میشن کامپیوتر اونهارو یک خونه حساب میکنه! من هم همین کار را کردم و کد پستی و متراژ و .... را ویرایش کردم و از سایت اومدم بیرون! تا به حال هم که مالیاتی ازم کم نشده تا ببینیم از این به بعد چی میشه؟! فقط امیدوارم این که توی اون سالها کدملی یک خونه دیگه را این همه جا نوشتیم بعدا ایجاد دردسر نکنه!
پ.ن1. همین الان یادم اومد که چند سال پیش که میخواستیم خونه سه خوابه بخریم و نهایتا پولمون نرسید و نخریدیم یک بار هم رفتیم و خونه های سه خوابه ای را دیدیم که همون سازنده خونه قبلی ساخته بود اما نپسندیدیم. بعدا شنیدیم که ایشونو گرفتن چون هر واحد اون خونه را به چند نفر فروخته بوده! اگه این خبر واقعیت داشته باشه چه شانسی آوردیم که اون خونه را نخریدیم. و چه شانسی آوردیم که توی اون خونه قبلی که ازش خریده بودیم این کار را نکرده بود. جالب این که یک مایکروویو توی آشپزخونه اون خونه نصب شده بود که آنی وقتی اونو دید از فروشنده پرسید: این همون مایکروویو نیست که توی خونه قبلی هم که میدیدیم داخل کار نصب بود و وقتی خریدیمش دیگه نبود؟ جناب فروشنده هم گفتند: چرا خودشه! دیگه پول نداشتم برای این واحد بخرم از اونجا باز کردم و آوردم!
پ.ن2. چند شب پیش که خونه بابا اینها بودیم اخوی ساکن ولایت که کارمند یک اداره است گفت: حساب بانکیم به خاطر بدهی مالیاتی بسته شده! درحالی که از حقوق یک کارمند پیش از این که حقوق به حساب واریز بشه مالیاتشو کم میکنن! یادم باشه بعدا ازش بپرسم ببینم چکار کرده.
سلام
1. مرده گفت: کد ارجاع برام بزن میخوام برم پیش روانپزشک. براش کد زدم و زیرش نوشتم متخصص روانپزشکی و دادم بهش. مرده یه نگاه بهش کرد و گفت: من میخوام برم روانپزشک شما نوشتین روانپزشکی! لطفا ته "کاف" را صاف کنین. گفتم باشه. "ی" را خط زدم و ته حرف کاف را صاف کردم. یکی دو ساعت بعد مرده برگشت و گفت: توی خونه روی کارت دکتره نگاه کردم و دیدم نوشته متخصص روانپزشکی. حق با شما بود. لطفا دوباره یک "ی" بگذارین آخرش!
2. پیرمرده اومد توی مطب و دیدم یک قسمت از گوشت روی پاش کَنده شده. گفتم: چی شده؟ گفت: توی خونه یه گربه داشتیم. شیطونی کرد. میخواستم ادبش کنم اما .... بعد هم یه نفس عمیق کشید و ساکت شد! بعد که مرده رفت همکارمون که بهش واکسن هاری زد گفت: انگار گربه ایشونو ادب کرده بود! (فکر کنم دل مهربانو خنک شد )
3. پیرمرده گفت: چند شب پیش اومدم اینجا اما خانم دکتر که شیفت بود گفت دیگه فقط صبحها بیا درمونگاه آخه دکترهای صبح پزشکند! (بعدنوشت: ممکنه خانم دکتر گفته باشه پزشک خانواده اند که در این صورت حرف منطقی زده)
4. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: حالا کد تخفیفش را هم بنویس تا برم و از داروخونه بگیرمشون!
5. یه بچه سرماخورده را دیدم و میخواستم براش نسخه بنویسم که مادرش گفت: این بچه تحت نظر یک پزشک طب سنتیه. گفته هیچ داروی شیمیایی بهش ندین. فقط هروقت تب کرد بهش آنتی بیوتیک بدین. ما هم چون تب کرد آوردیمش تا فقط براش آنتی بیوتیک بنویسین!
6. یه دختر 16 ساله با شکایت ضعف و بیحالی اومد. گفتم: از کی این طور شدین؟ گفت: از دیشب بعد از باخت تیمم توی تلویزیون!
7. اواخر شیفت خانم دکتر مطب کناری اومد توی مطب و گفت: امروز صبح شما برای یه خانم توی سه ماهه اول بارداری قرص .... نوشتین. گفتم: بله. گفت: "خانمه رفته بود پیش ماما و داروهاشو نشون داده بود. ماما هم اومد پیش من و گفت این دارو توی سه ماهه اول بارداری ممنوعه، چرا دکتر نوشته؟ من گفتم نه اما اون گفت چرا. رفتم توی نت و سرچ کردم. بعضی جاها نوشته بود ممنوعه بعضی جاها هم نه. بالاخره به دکتر .... که متخصص زنانه زنگ زدم و او هم گفت مشکلی نداره میخواستم بهتون بگم درست نوشتین"! گفتم: خداروشکر که تبرئه شدم!
8. (18+) مرده گفت: زنم به دادگاه شکایت کرده و گفته شوهرم بچه دار نمیشه. حالا میخوام یه نامه بگیرم که زنم اینجا سال 94 بخاطر بارداری تحت مراقبت بوده و بعد سقط کرده. (ما که بهش نامه ندادیم و گفتیم باید از دادگاه نامه بیاره اما نمیدونم خودش میدونست معنی چنین نامه ای چی میتونه باشه؟! )
9. خانمه گفت: الان یه شربت از داروخونه گرفتم روش نوشته تا 2027 تاریخ داره. حالا یعنی تا همون موقع تاریخ داره؟!
10. آقای مسئول پذیرش گفت: توی این ماه کلی چک دارم. نمیدونم چکار کنم؟ گفتم: خیلی ها عصرها میرن توی اسنپ. اگه امکانش براتون هست فکر بدی نیست. گفت: حقیقتش چند ماه پیش توی اسنپ ثبت نام کردم و همون روز اول یه مسافر از ده به شهر برام پیدا شد. سوارش کردم و رفتیم و وقتی به مقصدش نزدیک شدیم گفت: شرمنده کیف پولمو نیاوردم. شماره کارتتونو بدین تا براتون کارت به کارت کنم. کارتمو از جیبم بیرون آوردم و داشتم شماره شو براش میخوندم که کوبیدم به ماشین جلویی و پونزده میلیون بهش خسارت دادم! همون روز اسنپ را بوسیدم و گذاشتم کنار!
11. به مرده گفتم: جواب آزمایشتون سالمه. فقط چربیتون لب مرزه. گفت: پس یه کم چربی بخورم تا از مرز رد بشه. حداقل چربیمون عاقبت به خیر بشه!
12. راننده ای که باهاش از درمونگاه برمیگشتم خونه گفت: شما تابستون رفته بودین خارج؟ گفتم: بله. گفت: کجا بودین؟ گفتم: گرجستان. گفت: عموی من هم دو سال پیش رفته بود. میگفت انگار از ما ایرانی ترند. همه جا پر بود از مجسمه فردوسی و .... گفتم: عموتون احیانا تاجیکستان نرفته بود؟ گفت: چرا! مگه تاجیکستان و گرجستان با هم فرق دارند؟!
پ.ن. عسل توی آزمون تعیین سطح پایان دوره کلاسهای زبان نوجوانان هم موفق شد و از این به بعد وارد بخش بزرگسالان میشه. دیگه کم کم باید برم ازش زبان یاد بگیرم.
سلام
توی یکی از مراکز شبانه روزی بودم. ساعت حدود دوازده ظهر بود و دوساعتی به پایان شیفت مونده بود. اون درمونگاهِ همیشه شلوغ استثنائا خلوت شده بود و برای همین وقتی دیدم یه پسر حدودا بیست ساله با دوستش اومد توی درمونگاه یه کم ناراحت شدم. پسره رفت پذیرش و قبض گرفت و بعد با دوستش وارد مطب شد و گفت: از صبح سرگیجه دارم و احساس میکنم "حال" ندارم! چند سوال ازش پرسیدم و فشارشو گرفتم و گفتم: فشارتون هم خوبه. میتونین یه آزمایش بدین؟ همراهش گفت: این باید صبح بره سر کار. آزمایش نمیتونه بده. من که هروقت این طور میشم یه سرم میزنم. از اون آمپول تقویتی ها هم توش میریزم خوب میشم. گفتم: خب الان فشارشون خوبه. الکی سرم برای چی بنویسم؟ ............. (دیگه این قسمت بحث را سانسور کردم چون از بس بحث الکی با این مدل مریضها کردم خسته شدم).
چند دقیقه بعد کد رهگیری نسخه پسره را بهش دادم و گفتم: برین داروخونه سرمتونو بگیرین. اونها هم شاد و خوشحال رفتند توی داروخونه. سرم و ب.کمپلکسشونو گرفتند و رفتند توی تزریقات. حدودا ده پونزده دقیقه بعد بود که همراهش اومد توی مطب و گفت: دکتر میایی ببینیش؟ انگار حالش بد شده. از مطب اومدم بیرون و رفتم توی تزریقات. به پسره گفتم: چی شده؟ گفت: تنگی نفس گرفتم. انگار قفسه سینه ام گر گرفته .... گفتم: مگه قبلا از این آمپولها نزده بودین؟ گفت: چرا! اما هیچ وقت این طور نمیشدم. یک آمپول ضد حساسیت براش نوشتم و گفتم مقداری که از سرم مونده را قطع کنن. همراهش رفت و آمپولو از داروخونه گرفت و آورد و بهش زدند. چند دقیقه بعد بود که دوباره رفتم توی تزریقات و پسره گفت: خیلی بهتر شدم دستت درد نکنه. گفتم: حالا باز چند دقیقه همین جا دراز بکشین. اگه مشکلی پیش نیومد تشریف ببرین. حدودا پونزده دقیقه بعد بود که هردونفر اومدند توی مطب و تشکر کردند و رفتند. من هم که کاری نداشتم از مطب اومدم بیرون. پسر و همراهش رفتند توی حیاط درمونگاه، بعد هم به در ورودی رسیدند که یکدفعه پسره ایستاد. یکی دو جمله با همراهش صحبت کرد و بعد دوباره برگشتند و وارد درمونگاه شدند و پسره گفت: یکدفعه تپش قلب گرفتم. مال چیه؟ گفتم: برین تا یه نوار قلب هم ازتون بگیرن. چند دقیقه بعد با نوار قلب رفتم بالای سرش و گفتم: نوار قلبتون سالمه. اصلا تپش نداره. گفت: آره الان خوب شدم. بلند شد که بره که دوباره گفت: حالم خوب نیست. انگار دوباره دارم تنگی نفس میگیرم! گفتم: خب بخوابین تا باز هم یه نوار دیگه ازتون بگیرن. در همین زمان بود که پزشک شیفت بعد اومد. پسره را به ایشون سپردم و رفتم خونه. فردا صبح بود که دوباره به همون درمونگاه رفتم و از پزشک شیفت پرسیدم: پسره چی شد؟ گفت: هیچی! بهش گفتم نوارت سالمه پاشو برو!
حدودا دو ماه از این ماجرا گذشت. من دیگه این مسئله را فراموش کرده بودم. یک روز پسره اومد درمونگاه و گفت: از اون روز که اون سرم و آمپولو برام نوشتین دیگه حالم خوب نشد. هرچندوقت یک بار قلبم درد میگیره. رفتم پیش متخصص گفت: دهنه قلبت گشاد شده (!) گاهی وقتها بدنم دونه میریزه و بعد خودش خوب میشه. گاهی بی حال میشم و کلی طول میکشه تا خوب بشم ......... حالا میشه برام یه نسخه بنویسین؟ گفتم: شرمنده این مشکلات شما دیگه از تخصص من خارجه. یه کد ارجاع بهتون میدم برین پیش متخصص!
پ.ن1. همین الان به اندازه دو پست خاطرات جمع شده. اما دلم نیومد حالا که رافائل برگشته در سالروز درگذشت مادرشون پست خاطرات بگذارم. شاید چند روز دیگه. به ایشون هم تسلیت میگم.
پ.ن2. با خارج شدن اون روزهایی که آمار بازدیدها صفر بود از آمار ماهیانه وبلاگ دوباره معدل بازدید به میزان طبیعی خودش برگشت. خوشحال شدم!
سلام
1. مرده درحالی که پهلوشو گرفته بود اومد توی مطب و گفت: من سنگ کلیه دارم و دوباره درد گرفته. دارو براش نوشتم و رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: بهتر نشدم. یه آمپول قوی تر نوشتم و باز گفت: بهتر نشدم و این بار دیگه شروع کرد توی سطل داخل مطب استفراغ کردن! دیگه مجبور شدم یکی از مورفینهای توی درمونگاهو براش بنویسم. چند دقیقه بعد خانم دکتر از مطب کناری اومد پیشم و گفت: الان یه آقایی به اسم .... را توی سالن دیدم. ایشون معتاده و هروقت مواد گیرش نیاد میاد و علائم سنگ کلیه را تقلید میکنه تا مورفین بگیره. مراقب باشید گولشو نخورید. گفتم: چشم حواسم هست! اما خودمونیم مدتها بود که این طور رکب نخورده بودم!
2. خانمه که از در مطب اومد تو گفت: چه کار خوبی کردی که امشب خودت شیفت بودی!
3. پیاده توی خیابون بودم که به یک ماشین شاسی بلند و باکلاس با شیشه های دودی رسیدم که کنار خیابون پارک شده بود. رفتم جلو و داشتم با دقت پشت ماشینو نگاه میکردم تا ببینم اسمش چیه که یکدفعه شیشه ماشین اومد پایین و راننده گفت: سلام دکترجان! حال شما؟ رفتم جلو ماشین و دیدم دکتر ..... پشت ماشینه. یکی از بچه های دانشگاه که از چندین سال پیش مشغول کوچک کردن بینی مردمه! شرفم رفت!
4. برای پیرزنه نسخه نوشتم که رفت بیرون و بعد برگشت و گفت: پول ندارم داروهامو بگیرم. به اندازه پول داروها برام کارت به کارت میکنی تا خودم کارت بکشم آبروم نره؟ گفتم: باشه. یه مقدار پول براش زدم و داروهاشو گرفت و بعد برگشت توی مطب و تشکر کرد و گفت: بی زحمت شماره کارتمو پاک نکن. آخر هر ماه پولی که ته حسابت مونده بود بزن به حسابم!
5. مرده زن 17 ساله شو آورده بود و گفت: قرص خورده. داشتیم کارهای لازمو انجام میدادیم که مرده به زنش گفت: آخه این چه کاری بود که کردی؟ زنش گفت: خب خودت بهم گفتی برو بمیر! (البته نوع و تعداد قرصهایی که خورده بود خیالمونو راحت کرده بود که خطر خاصی نیست)
6. (یک خاطره دیگه از یکی از گروههای تلگرامی پزشکان) داشتم برای مرده نسخه مینوشتم که گفت: میشه آدرس این سایت که توش نسخه مینویسین بهم بدین که دیگه هروقت دارو خواستیم خودمون بنویسیم و مزاحم شما نشیم؟!
7. ساعت دو صبح از خواب بیدارم کردند و دیدم مرده قبض گرفته و منتظر منه. گفتم: بفرمایید. گفت: من فقط یک بسته قرص آسپیرین میخوام!
8. پسره با لباس سربازی اومد توی مطب و گفت: من قبض گرفته بودم. الان که پشت در ایستاده بودم گذاشتمش روی بخاری توی سالن. نمیدونم چرا سوخت؟!
9. پزشکی که باید شیفتو تحویل میگرفت دیر اومد. راننده هم موقع برگشت با سرعت می اومد که پلیس نگهش داشت و او هم پیاده شد. من هم با سامسونت پیاده شدم و گفتم: ببخشید باید برم سر شیفت برای همین سریع میرفتیم. پلیس گفت: من به خاطر دودی بودن شیشه ها جریمه اش میکنم. دستگاه سرعت سنج را هنوز روشن نکردیم!
10. داشتم برای مرده نسخه مینوشتم که خانم مسئول تزریقات با یک خانم اومد توی مطب و گفت: برای این خانم پنی سیلین را تست کردم. ببینین مشکلی نداره؟ نگاه کردم و تا اومدم حرف بزنم مرده گفت: نه هیچ مشکلی نداره! خانم مسئول تزریقات گفت: شما دکترین؟ بعد من گفتم: نه مشکلی نداره. و اون دو نفر رفتند. بعد مرده گفت: حالا این خانم میگه مگه تو دکتری اما ما هم یه چیزهایی حالیمونه. مثلا یک بار توی بیابون بودم که پام زخمی شد. روش ادرار کردم و بستمش خوب شد!
11. پسره گفت: سَرَم درد میکنه. گفتم: کجای سرتون درد میکنه؟ گفت: همونجایی که سر همه درد میاد مال من هم همونجاش درد میاد!
12. یه پیرمردو آوردند و گفتند: دیروز براش هولتر گذاشتن. (دستگاهی که به قفسه سینه وصل میکنن تا ضربان قلب را به طور مداوم ثبت کنه) و حالا یکدفعه خاموش شده. گفتم: حقیقتش من زیاد از این دستگاه سردرنمیارم. بعد رفتم توی مطب کناری و به خانم دکتر گفتم: شما از هولتر سردرمیارین؟ گفت: بله پایان نامه ام درمورد هولتر بود. گفتم: خب یه نفرو آوردن که هولترش خاموش شده میتونین روشنش کنین؟ گفت: نه دیگه تا این حد! یاد یک جوک مشابه افتادم که درباره کامپیوتر بود! (بعد که درمونگاه خلوت شد خانم دکتر اومد و گفت: حقیقتش پایان نامه مو درمورد هولتر گرفتم اما نمونه به اندازه کافی پیدا نکردم. آخرش استادمون گفت از خودت بنویس!)
پی نوشت: وقتی بابا یه مبلغی پول بهم داد گذاشتمش توی بانک و روش وام گرفتم. اون زمان بعد از گرفتن وام مبلغی که داشتیم کمی کمتر از حدی بود که بشه باهاش یه آپارتمان کوچیک یا یه زمین کوچیک بخریم. برای همین شروع کردیم به گشتن دنبال یک مورد ارزون قیمت اما پیدا نشد. یک زمین هم که پیدا کردیم توی محدوده شهر نبود و ترسیدم که بخرمش. یک بار هم که تا یک قدمی پیش خرید یک آپارتمان توی قشم رفتیم اما نشد. بعد یکدفعه همه چیز گرون شد و پولمون دیگه نهایتا به یک ماشین میرسید. اما باز تا اومدیم یک مورد مناسب پیدا کنیم یک موج گرونی دیگه از راه رسید. الان مبلغی از این پول تبدیل به دلار شده که از گرجستان برگردوندیم و دیگه نفروختیم. یکی دو هفته پیش بود که دیدم همین طوری ادامه بدیم به زودی این پول دیگه به هیچ دردی نمیخوره. و نهایتا این آنی بود که توی نت یک مورد مناسب پیدا کرد. طبق آدرسی که آنی داده بود رفتم به نمایندگی یکی از شرکتهای خودروسازی و قیمتها را پرسیدم بعد رفتم بانک و پول را که سپرده کرده بودم گرفتم. هفته بعد فرصت شد که دوباره برم به نمایندگی شرکت خودروسازی که متوجه شدم قیمت ماشینی که پسندیده بودیم توی همین یک هفته حدود صد میلیون تومن گرون تر شده! میدونستم اگه باز هم صبر کنم چهار روز دیگه باز هم گرون تر میشه. پس خریدمش. مطمئنا ماشینهای زیادی بهتر از این ماشین هستند. اما ما نهایتا پولمون به یک ماشین sx5 از "فردا موتور" رسید. فعلا قسط اولو پرداخت کردیم تا قسطهای بعدی. دو قسط دیگه هم یک و دو ماه دیگه داریم. موعد تحویل هم از 120 روز کاری به 150 روز کاری رسیده بود! و مسئولش گفت: از یک ماه پیش از تحویل ماشین باید قسط های سی میلیونی بیست و چهارماهه را شروع کنید! به عبارت دیگه دو سال سخت را در پیش داریم و تمام امیدمون به اینه که سال آینده حقوقمون بالاتر بره!
سلام
ساعت حدود دو و ده دقیقه بعدازظهر بود. وارد درمونگاهی شدم که اون شب اونجا شیفت بودم. وقتی رسیدم دیدم برق قطعه و خانم دکتر هم بیکار توی مطب نشسته. سلام و علیکی کردیم و شیفتو ازش تحویل گرفتم و رفت. چند نفر اومدند و گفتند نسخه میخوان که گفتم: شرمنده برق نیست. از خانم مسئول داروخونه پرسیدم: میشه داروهاشونو روی کاغذ بنویسم و بهشون بدین. بعد که برق اومد بزنمشون توی سامانه؟ گفت: شرمنده آقای دکتر! اون قدر قیمت داروها توی بیمه های مختلف با هم متفاوت شده و هر کدومشون بعضی از داروها را آزاد میدن و بعضی ها را با بیمه و با مقداری اختلاف قیمت که دیگه اصلا بدون وارد سایت کردن نمیتونیم دارو بدیم. اگه میخوان تا آزاد بهشون دارو بدم. که همه مریضها هم گفتند: آزاد؟ نههههه! ما بیمه داریم. چرا آزاد؟ پس من هم مثل خانم دکتر بیکار نشستم توی مطب. چند دقیقه بعد خانم مسئول پذیرش اومد توی مطب و گفت: چای درست کردم. تشریف بیارین توی آبدارخونه. با خانم مسئول پذیرش و خانم مسئول داروخونه و خانم مسئول تزریقات و آقای راننده آمبولانس رفتیم توی آبدارخونه و مشغول خوردن چای شدیم. بعد هم صحبت گل انداخت و همونجا نشستیم و فقط هر چند دقیقه یک بار خانم مسئول پذیرش درجواب مریضی که تازه وارد درمونگاه شده بود و به شیشه اتاق پذیرش میکوبید فریاد میزد: برق نیست. باید صبر کنین!
ساعت حدود سه و نیم بود که برق وصل شد.از جا بلند شدیم و از آبدارخونه خارج شدیم که دیدم تقریبا همه مریضهایی که توی این مدت اومده بودند توی سالن نشستن و منتظر ما هستند! پس هرکدوم رفتیم سر کار خودمون. کامپیوتر را روشن کردم و سامانه های مختلف را وصل کردم. و بعد با آخرین سرعت مطمئنه مشغول دیدن مریضها شدم. حدودا دو ساعت طول کشید که مریضهایی که نشسته بودند و مریضهایی که درحین دیدن اون مریضها اومده بودند و به جمعشون اضافه شده بودند دیدم. و از اون به بعد روال کار مثل همیشه شد.
مریض دیدم تا حدود ساعت هشت و نیم که درمونگاه خلوت شد و رفتیم برای شام. حدود بیست دقیقه بعد هم قاشقم را شستم (چون مایع ظرفشویی تموم شده بود با تاید شستمش! قابل توجه خانم الف!) و بعد هم برگشتم توی مطب. دوباره مریض دیدم و دیدم و دیدم ...... تا چند دقیقه مونده به ساعت دوازده شب که یادم اومد باید انگشت خروج و ورود بزنم. یک انگشت پیش از ساعت دوازده شب به عنوان خروج و یک انگشت بعد از ساعت دوازده به عنوان ورود فردا. یادم افتاد به روزی که رفتم توی سایت دانشگاه و متوجه شدم تمام روزهایی که توی تابستون امسال و سالهای پیش ساعت اداری تغییر کرده بود و من ساعت یک انگشت زده بودم برام تعجیل در خروج ثبت شده! چندین بار توی اتوماسیون برای رئیس شبکه و کارگزینی و ستاد و .... نامه زدم و هیچ اتفاقی نیفتاد تا این که یک شب که رئیس مرکز بهداشت استان اومد توی درمونگاهی که شیفت بودم موضوعو بهش گفتم و گفت: فردا توی اتوماسیون بهم نامه بزن. همون شب نامه را توی اتوماسیون فرستادم و از اون به بعد هرچند روز یکبار میرفتم توی اتوماسیون و گردش نامه را بررسی میکردم که بین چند نفر دست به دست شد و بعد یک جا ثابت شد. صبر کردم و گفتم شاید اتفاقی بیفته اما خبری نشد. دقیقا یک ماه بعد یک نامه دیگه زدم و گفتم: یک ماه از ارسال نامه شماره ..... گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاده. چند روز بعد از کارگزینی شبکه بهم زنگ زدند که: اگه مشکلی دارین توی شبکه مطرح کنین چرا مسئولان مرکز بهداشت استان را اذیت میکنین؟! گفتم: توی این چندماه من چندبار براتون نامه زدم و خبری نشد. گفتند: خب حالا زحمت بکشین و کل روزهایی که مشکل داره بنویسین تا درست کنیم. رفتم و یکی یکی روزهای مشکل دار را درآوردم و براشون فرستادم و بالاخره درستش کردند. بعد هم زنگ زدند و گفتند: لطفا از این به بعد موقع زدن انگشت دقت کنین چون رفتین توی بلک لیست ستاد دانشگاه و دیگه اگه مشکلی پیش اومد براتون درست نمیکنن! (و وقتی یک شب فراموش کردم پیش از ساعت دوازده شب انگشت بزنم دیگه برام درستش نکردن و اضافه کار اون شیفتم خراب شد!) یک لحظه به خودم اومدم و دیدم یکی دو دقیقه بیشتر به ساعت دوازده نمونده. با عجله از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت دستگاه و میخواستم انگشت بزنم که یک لحظه روی ساعت نگاه کردم و دیدم طبق ساعت روی دستگاه چند دقیقه مونده به ساعت یازده شبه! رفتم پیش خانم مسئول پذیرش و جریانو گفتم که گفت: ای وااای یادم رفت! مدتیه که وقتی برق قطع و وصل میشه ساعتش میاد عقب. بعد به شبکه زنگ میزدیم و از همون جا درستش میکردن. اما امروز که بعد از وصل شدن برق شلوغ شد کلا یادم رفت!
طبیعتا اون موقع شب هم امکانش نبود که به کسی زنگ بزنیم و درستش کنه. پس ناچار شدم بیدار بمونم تا ساعت یک که ساعت روی دستگاه دوازده شد و پیش و بعد از دوازده انگشت زدم. بعد رفتم توی اتاق استراحت و دراز کشیدم. اما تازه چشمم گرم شده بود که حدود ساعت یک و نیم صدام زدند. رفتم و دیدم یک زن و شوهر حدودا شصت ساله منتظرم هستند. گفتم: بفرمایید. خانمه گفت: پنج روزه که شکمم کار نکرده! گفتم: دارویی چیزی خوردین؟ گفت: اصلا شربت و قرص برام ننویس. توی این چند روز خوردم و فایده نداشته! یه کم فکر کردم و گفتم: شیاف براتون بنویسم؟ گفت: بنویس. پنج عدد شیاف ملین نوشتم و گفتم: برین داروخونه شیافها را بگیرین. رفتند توی داروخونه و چند دقیقه بعد خانم مسئول داروخونه خانم مسئول پذیرش را صدا زد و گفت: خانم ..... بیا طرز مصرف شیاف را به این خانم بگو من روم نمیشه! خانم مسئول پذیرش رفت توی داروخونه و همراه با مریض اومد بیرون و درحین صحبت کردن قدم زنان به سمت دستشویی درمونگاه رفتند. بعد هم برگشت و آروم دم گوشم گفت: اگه براش توضیح نداده بودم میخواست شیافو بخوره!
چند دقیقه منتظر شدیم و از خانمه خبری نشد. شوهرش رفت دم دستشویی و گفت: پس چکار میکنی؟ بیا بریم! گفت: تا نیاد نمیام! شوهرش گفت: خب شاید طول بکشه بیا بریم خونه. گفت: اون وقت اگه وسط راه خواست بیاد چکار کنم؟! شوهرش گفت: دیگه به این زودی هم نمیاد پاشو بریم. گفت: خب اگه نمیاد پس دکتر باید یه داروی دیگه برام بنویسه! شوهرش گفت: حالا بیا بریم خونه اگه نیومد دوباره میارمت. گفت: نه تا اون وقت این دکتره رفته اون وقت چکار کنم؟ شوهرش گفت: خب یه دکتر دیگه میاد پاشو بریم! خانمه بالاخره رضایت داد و اومد بیرون و بعد اومد و به خانم مسئول پذیرش گفت: پس پوسته شو بهم بده تا برم! خانم مسئول پذیرش هم رفت و پوسته شیافو از توی سطل پیدا کرد و آورد و بهش داد تا رفت! تا آخر اون شیفت که دیگه برنگشت. بعدشو نمیدونم!
پی نوشت. خوشحالم که بازگشت یکی دیگه از پیشکسوتان وبلاگ نویسی را به وبلاگستان به استحضار دوستان برسونم. به شرطی که نفرمایید با ایشون هم یک نفر هستیم!
سلام
1. توی یکی از مراکز دوپزشکه بودم. خانم دکتری که توی مطب کناری بود یکی از مریضهاشو آورد پیش من و نظر منو هم پرسید (که من هم همون نظر ایشونو را داشتم) و برگشت توی مطب خودش. تا حدود یک ساعت بعد تعداد مریضهایی که می اومدند پیش من حدودا دو برابر خانم دکتر بود!
2. به دلیلی رفتم مطب یکی از پزشکان متخصص تا یک سونوگرافی را بهشون نشون بدم. ایشون بعد از من پزشکی قبول شده بود و بعد هم تخصص گرفت. منشی شون اول یک ویزیت ازم گرفت و بعد هم حدود یک ساعت منو توی مطب نشوند تا اجازه داد برم توی مطب. وقتی وارد مطب شدم خود منشی هم به دلیلی وارد مطب شد. آقای دکتر هم منو که دید از جا بلند شد و گفت: سلام استاد! حالتون چطوره؟! .... وقتی از مطب بیرون اومدم منشی جلومو گرفت و با اصرار پول ویزیتو پس داد و بعد هم گفت: شرمنده که معطل شدین. چرا نگفتین استاد آقای دکتر بودین؟!
3. (12+) توی یک مرکز دوپزشکه خانمه اومد توی مطب و گفت: فرقی داره که بیام پیش شما یا پیش خانم دکتر؟ گفتم: نه فرقی نداره بفرمایید. اومد جلو و گفت: سگ منو گاز گرفته. الان واکسن زدم و گفتند چون زخمش شدیده برو به دکتر هم نشون بده. گفتم: باشه کجاتونو گاز گرفته؟ گفت: باسنمو! گفتم: خب پس فرق میکنه. برین پیش خانم دکتر بهتره!
4. توی یک مرکز دوپزشکه مرده پسرشو بغل کرده بود و میخواست بیاد توی مطب که پسرش گفت: بریم پیش خانم دکتر. مرده گفت: خبر نداری! این آقای دکتر از خانم دکترها هم مهربون تره!
5. (این خاطره مال من نیست. توی یکی از کانالهای تلگرامی خوندمش و چون خیلی بهش خندیدم پس شما هم باید بخونینش!): یک دکتر داروساز نوشته بود: به مریضه گفتم: کدملی تونو بدین. مرده گفت: من که نسخه ام آزاده. کدملی برای چی؟ گفتم: دکتر کدرهگیری بهتون داده. حتما بیمه دارین. بعد کدملی شو زدم توی سامانه و گفتم: بله بیمه سلامت دارین. دکتر هم توی همون براتون دارو نوشته. مرده گفت: دکتر غلط کرده من بیمه ندارم! گفتم: پس داروهاتونو آزاد بدم؟ گفت: بله آزاد بدین. ما هم آزاد دادیم!
6. کاپشنمو پشت صندلی مطب آویزون کرده بودم. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: از این کاپشنها کهنه شونو ندارین که یکی دوتا شونو بیارین برام بدم بچه ها بپوشن؟ شما دکترین اگه کهنه بشه نمیپوشین اما بچه های من میپوشند. گفتم: نه ندارم شرمنده. گفت: حالا باز از خانمت بپرس. زنها این چیزها را بیشتر میدونن!
7. همیشه آستین پیراهنهای من پاره میشد و آنی مجبور میشد به پیراهنهای آستین کوتاه تبدیلشون کنه! چند روز پیش فکر میکردم چرا دیگه آستین پیراهنهای من پاره نمیشه؟ و بعد یکدفعه یادم اومد که دیگه توی دفترچه نسخه نمینویسم!
8. مَرده اومد توی مطب و گفت: رفتم پیش متخصص و برای هفته بعد برام نوبت عمل زده. گفتم: خب؟ گفت: خیلی اذیتم. یه زنگ بهش میزنی بگی زودتر عملم کنه؟!
9. خانمه بچه شو آورده بود. گفتم: توی خونه بهش دارو دادین؟ گفت: فقط استامینوفن دادم. گفتم: دیگه دارین یا براش بنویسم؟ گفت: داریم. موقع نوشتن نسخه گفتم: خب استامینوفن هم که دیگه لازم نیست بنویسم .... گفت: بنویسین نداریم!
10. نسخه خانمه را که نوشتم سه نوع قرص گذاشت روی میز و گفت: اینها را هم برام بنویسین. گفتم: روزی چندتا ازشون میخورین؟ گفت: از این یکی صبح یکی شب، از اون یکی روزی دوتا، از سومی هم یکی بعد از ناهار یکی بعد از شام!
11. نسخه پیرزنه را نوشتم. موقع رفتن گفت: خدا از دکتری کمت نکنه!
12. آخر وقت سوار ماشین شبکه شدیم تا برگردیم ولایت. وسط راه راننده گفت: نمیدونم چرا سَرَم درد میکنه؟ آقای مسئول داروخونه هم یه قرص از جیبش درآورد و گفت: بیا بخور. آقای راننده هم قرصو خورد. فردا صبح به محض این که رسیدیم توی درمونگاه آقای راننده اومد توی مطب و گفت: از دیروز عصر ادرارم خونی شده چکار کنم؟ چند سوال ازش پرسیدم و دیدم به سنگ و عفونت و .... هیچ شباهتی نداره. بالاخره براش یه آزمایش ادرار نوشتم تا بعدازظهر توی ولایت انجام بده و رفت. روز بعد وقتی داشتیم میرفتیم درمونگاه بهش گفتم: رفتی آزمایش؟ گفت" نه! تا بعدازظهر مشکل حل شد. من هم نرفتم. یکدفعه دیدم آقای مسئول داروخونه شروع کرد به خندیدن. گفتم: چیه؟ گفت: اون روز بهش قرص "فنازوپیریدین" دادم! (عارضه اصلی این قرص که برای سوزش ادرار تجویز میشه قرمزرنگ شدن ادراره!)
پی نوشت. عسل داشت میخندید. گفتم: چیه؟ گفت: یاد کلاس اول دبستانم افتادم. روز اولی که رفتیم کلاس معلممون حضور و غیاب کرد و وقتی به اسم من رسید گفت: تو همونی هستی که میگن بابات دکتره؟ گفتم: بله. گفت: خب دکتر چیه؟ من هم گفتم: دکتر آدمها! گفت: خب میدونم. دکتر چی هست؟ گفتم: خب دکتر آدمهاست دیگه! گفت: خب میدونم دکتر آدمهاست. اما دکتر چیه؟! یکدفعه مدیر مدرسه در کلاسمونو باز کرد و گفت: خانم .....! پدرش پزشک عمومیه!
بعدنوشت: جناب افشین عزیز! جواب پیام خصوصیتونو براتون ایمیل کردم. اما ظاهرا آدرستون اشتباه بوده.
سلام
1. توی یکی از درمانگاه های روستایی همیشه شلوغ بودم که وسط دیدن مریضها خانم مسئول پذیرش وارد مطب شد و آروم دم گوشم گفت: مردم اینجا خیلی به رنگ زرد علاقه دارند! آروم گفتم: یعنی چی؟ آروم گفت: این دو سه تا سرم که امروز نوشتین همراه مریضها اومدن و میگن چرا رنگشون زرد نیست؟! بعد من دوباره باید یه قبض دیگه بزنم تا برن و از داروخونه آمپول ب.کمپلکس بگیرند. بیزحمت خودتون برای توی سرمها بنویسین تا دوباره کاری نشه! بعد رفت بیرون و دیگه با مریضی که نشسته بود با صدای معمولی حرف زدم!
2. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمایید. رفت و روی وزنه ایستاد و یکدفعه دو پسرش که همراهش بودند با هم فریاد زدند: یااا ابوالفضضضضضل!
3. به مرده که روی پاش ورم کرده بود و زخم شده بود گفتم: چطور ضربه خورده؟ گفت: هیچی! زدم توی دهن زنم.
4. پسره گفت: سرفه دارم. گفتم: خلط هم دارین؟ گفت: نه! پدرش گفت: چرا خلط داشتی دیگه! چرا نمیگی؟ اصلا حدیث داریم اگر میخواهی طبیب تو را درمان کند پس دردت را از او مخفی نکن! (اصلا داریم چنین حدیثی؟)
5. آقای مسئول پذیرش گفت: توی شیفت قبلی یه مریض اومد که دیدم نصف شب اومده و ویزیت گرفته. گفتم: چرا همون موقع نرفتی پیش دکتر؟ گفت: اومدم و نوبت گرفتم. مسئول پذیرش توی خواب و بیداری بهم نوبت داد و بعد بدون این که دکتر را صدا کنه رفت و خوابید و خرخرش بلند شد. من هم چند دقیقه ایستادم و روم نشد برم و بیدارش کنم. رفتم خونه و حالا اومدم!
6. مرده را با سردرد آوردند. فشارشو گرفتم که بالا بود. همراهش گفت: بی زحمت یه سرمی چیزی براش بنویس تا خوب بشه. گفتم: سرم نمینویسم چون فشارشو میبره بالاتر. اما آمپول مینویسم براشون. درحال نوشتن بودم که گفت: چند روز پیش پدرم هم سردرد گرفته بود. تا سرم نزد خوب نشد. گفتم: شاید سردردشون یه علت دیگه داشته. حالا ایشون چون فشارشون بالاست سرم نمیشه براشون نوشت. رفتند داروخونه و بعد همراهش برگشت توی مطب و گفت: پس سرم ننوشته بودی؟ گفتم: نه چون فشارشون بالاست نمیشه نوشت. گفت: ضرر داره؟ گفتم: بله. گفت: باشه و رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: آمپولو زدیم اما خیلی حالش بده. یه سرم براش نمینویسی؟ زیر همون نسخه نوشتم و گفتم: برین از داروخونه بگیرین. خوشحال شد و تشکر کرد و رفت!
7. برای پسره استعلاجی نوشتم تا دو روز مدرسه نره. برادر کوچکش یکدفعه بغض کرد و گفت: حالا من فردا با کی برم مدرسه؟!
8. خانم مسئول تزریقات آخر شیفت گفت: حواسم بود که حواست بود الکی سرم ننوشتی. گفتم: اتفاقا حواسم بود که حواست بود که حواسم بود الکی سرم ننوشتم. گفت: چی؟!
9. خانم مسئول داروخونه گفت: توی شیفت قبل داروهای خانمه را بهش دادم. وقت رفتن گفت: شما همه تون یه مشت بی سواد عقده ای هستید و رفت! چند دقیقه بعد خانم دکتر اومد و گفت: این خانمه هرچقدر گفت برام سرم بنویس براش ننوشتم!
10. برای خانمه یه شربت گیاهی نوشتم. چند دقیقه بعد پسرش شربتو آورد و گفت: مادر من به بادمجون حساسیت داره. این که مثل اون شربتهای بادمجونی توش بادمجون نداره؟! (روی جعبه شربت Broncold را ببینید تا متوجه منظورش بشین!)
11. مرده گفت: من هروقت سرما میخورم، تا یه سرم نزنم که توش پنج تا آمپول ریخته باشند خوب نمیشم!
۱۲. پیرزنه گفت: این پام درد میکنه. بقیه پاهام نه اما این یکی درد میکنه!
پ.ن1. این بار چقدر همه شون سرمی شدند!
پ.ن2. قبلا وقتی میدیدم آمار بازدیدها اومده پایین میفهمیدم زمان گذاشتن پست جدیده. اما فعلا که آمار بازدیدهام همچنان صفره. میخواستم بخش آمار را توی بلاگ اسکای حذف کنم و دوباره نصب کنم تا شاید درست بشه اما ترسیدم مال اون سه هفته قبلی هم پاک بشه و هیچ نتیجه ای هم نگیرم.
سلام
هوا دیگه سرد شده بود و عشایر از اون منطقه رفته بودند. برای همین تعداد مریضها حسابی کم شده بود. ساعت حدود هشت شب بود. گه گاه مریضی میدیدم و بعد سری به وبلاگ میزدم و به کامنتها جواب میدادم. بعد سری به وبلاگ دوستان میزدم تا ببینم چه خبره.در همین زمان بود که یک دختر حدودا بیست ساله اومد توی مطب. پسری که همراهش اومده بود هم میخواست بیاد توی مطب که نمیدونم چرا پشیمون شد و همون بیرون و توی سالن ایستاد. دختره اومد و روی صندلی نشست. گفتم: بفرمایید. گفت: سرما خوردم. گفتم: از کی؟ گفت: دو سه روز هست. خب ظاهرا که مورد خاصی نبود. یک معاینه معمولی برای سرماخوردگی کردم و بعد هم داروهای معمول سرماخوردگی را براش نوشتم. درحال نوشتن آخرین قلم داروها بودم که همین طوری ازش پرسیدم: دیگه که هیچ مشکلی نداشتین؟ وقتی دیدم سکوت کرده یه نگاه بهش کردم و جا خوردم. اشک توی چشمهای دختر جمع شده بود و وقتی دید دارم بهش نگاه میکنم گفت: چرا دارم! گفتم: خب بفرمایید.
گفت: قرار بود پنجشنبه هفته پیش جشن نامزدیم باشه. اما چند روز قبل از پنجشنبه یه اتفاقی افتاد و فهمیدم درواقع اون آقا داشته منو بازی میداده و همه چیز به هم خورد.
شنبه که رفتم دانشگاه دیدمش. اون هم منو دید. هر چقدر که سعی کردم دیدم نمیتونم ازش متنفر باشم. هنوز هم دوستش دارم حتی باوجود این کاری که باهام کرد. امیدوارم خوشبخت باشه. امیدوارم همیشه خوشبخت باشه.
من هیچ وقت آدم مناسبی برای دلداری دادن نیستم. نه توی مراسم ختم نه جاهای دیگه. حالا منو تصور کنین درحالی که متحیر موندم که الان چه جای این صحبتهاست؟ و از طرف دیگه میدونم که نیاز داشته این حرفها را به کسی بگه تا کمی سبک تر بشه. اما از طرف دیگه اون قدر حرفهاش (حتی باوجود غمگین بودن) غیرمنتظره بود که حتی بعید نبود خنده ام بگیره. پس تنها کاری که کردم این بود که نوشتن نسخه شو تموم کردم و کد رهگیری داروهاشو روی کاغذ نوشتم و کاغذو جلوش گذاشتم روی میز و بعد گفتم: انشاءالله که درست میشه. اما خودمونیم اون شب کلا حالم گرفته بود.
پ.ن1. عسل گفت: منو میبری خونه دوستم .....؟ مادرش فوت کرده امشب مراسم دارن. گفتم: باشه. شب بردمش دم خونه دوستش و قرار شد یکی دو ساعت بعد برم دنبالش. توی راه به دوستش زنگ زد و با هم هماهنگ کردند. وقتی رسیدیم اونجا دوستش دم در خونه منتظر بود و گفت: پس کجا بودی تا حالا؟ من داشتم تنهایی گریه میکردم! یکی دو ساعت بعد که رفتم دنبالش دیدم دونفره توی حیاط دارن بازی میکنن! عسلو سوار کردم و گفتم: انگار دوستت خیلی هم ناراحت نبود! گفت: مادرش آلزایمر زودرس گرفته بوده و اصلا دوستمو یادش نمی اومده. هر روز بهش میگفته: تو توی خونه ما چکار داری برو بیرون. یک بار کل کتابهاشو پاره کرده چندبار تکلیفهایی که نوشته بوده و هرکاری میکرده تا دوستم از این خونه بره. درحالی که به بقیه بچه هاش کلی محبت میکرده! کم کم کار به جایی رسیده که مادرشو توی چند ماه آخر توی آسایشگاه بستری کردن تا کمتر اذیتش کنه. به نظرت چقدر باید ناراحت باشه؟
پ.ن2. این ماجرا نه اون قدر طولانی بود که یک پست کامل بشه نه اون قدر جمع و جور بود که بخشی از یک پست خاطرات باشه. پس با این پی نوشت تبدیلش کردم به یک پست. ببخشید.
پ.ن3. از دیروز آمار بازدید وبلاگم صفره و حتی آخرین وبلاگی که از اون وارد وبلاگم شده اند مال جمعه است. یادم افتاد به اون بنده خدایی که گفته بود گیریم کسی به من رای نداده من که خودم به خودم رای دادم! به پشتیبانی خبر دادم تا ببینم چی میشه؟ یا نکنه همه وبلاگها همین طور هستند؟
سلام
راستش قصد داشتم امروز یه پست دیگه بنویسم. اما دو روز پیش (پنجشنبه) یک کامنت خصوصی دریافت کردم که باعث شد اول خنده ام بگیره. بعد هم متعجب بشم بعد هم کامنتو برای شخص مورد نظر (!) فرستادم و با هم خندیدیم و با هم تعجب کردیم!:
ادامه مطلب ...